:. کودک سرا - فروشگاه اینترنتی محصولات کودک 66761186 .: بارداری,
نی نی,
نوزاد,
كودك,
والدین,
كودكان,
سیسمونی نوزاد,
تربیت نوزاد,
اسباب بازی,
پوشک,
دی وی دی ,
سی دی,
بیبی انیشتین,
کودک متفکر,
سی دی آموزشی کودکان,
آموزش زبان کودکان,
فروشگاه اینترنتی ,
انیشتین كوچولو ,
خرید اینترنتی,
نسخه اورجینال,
آموزش زبان انگلیسی به کودکان,
موسیقی کودکان,
کوچولو ,
بچه ,
سیسمونی نوزاد,
دانلود رایگان ,
ارزانترین قیمت,
سرگرمی ,
بسته آموزشی,
خرید در منزل,
کودک شما میتواند بخواند,
قصه های ایرانی ,
کتاب داستان,
دانلود قصه,
مجموعه بريني بي بي,
مجيك اینگیليش ,
وبلاگ,
فروشگاه نی نی,
بازی کودکان,
تربیت کودکان,
روانشناسی کودک,
شعرکودک ,
آگهی,
خرید بی بی انیشتین ,
بی بی انیشتین فارسی
پاییز شده بود. دیگر مثل بهار و تابستان، از زمین پر گل و گیاه خبری نبود. علفهای دشت و صحرا کم شده بود. آن روز صبح، خانمگوسفنده و آقاگوسفنده و دوستشان، بزچلاقه، صبح از آغل بیرون آمدند تا شکمی از عزا درآورند. کلی این طرف و آن طرف پرسه زدند. هرجا علف دندانگیری دیدند، به دندان کشیدند، اما علفهای صحرا آنقدر کم شده بود که نتوانستند شکمشان را سیر کنند.
آفتاب داشت یواشیواش میرفت پشت کوه که هر سه دوست، گرسنه و خسته و تشنه، به رودخانهای رسیدند. آن طرف رودخانه، هنوز مقداری سبزه و علف روی زمین مانده بود. خانمگوسفنده تا چشمش به علفهای آن طرف رودخانه افتاد، گفت: «شاید بتوانیم خودمان را سیر کنیم.»
آقاگوسفنده که خستگی و تنبلی به جانش افتاده بود، گفت: «حالا کی حال دارد برود آن طرف رودخانه! یک شب هم سر گرسنه به زمین بگذاریم. یک شب که هزار شب نمیشود.»
خانمگوسفنده گفت: «حال نمیخواهد! پاییز شده و علوفه کم شده. گرسنهایم و باید برویم. فردا هم مثل امروز.»
آقاگوسفنده گفت: «ای بابا! زن! دست بردار. اینجا که پل ندارد. پل روی رودخانه هم که تا اینجا خیلی فاصله دارد. اگر به طرف پل هم برویم، خستهتر میشویم. هر چه هم که خوردهایم، هضم میشود. بیا از همینجا برگردیم به آغل.»
خانمگوسفنده گفت: «مرد و این همه تنبلی! نوبرش را آورده. به جای اینکه به فکر سیر کردن شکم زنت باشی، زانوی وای چه کنم بغل کردهای و حاضری سر گرسنه به زمین بگذاری!»
آقاگوسفنده گفت: «نه، دلم نمیخواهد گرسنه بخوابم. اما حال این را هم ندارم که به خاطر یک دهن علف خشک پاییزی، خودم را به آب و آتش بزنم.»
خانمگوسفنده گفت: «نکند میخواهی آن قدر توی آغل بمانی که پاییز تمام نشده، خودت را به مرگ تسلیم کنی؟! حرکت کن مرد!»
آقاگوسفنده گفت: «نه عزیزم! این چه حرفی است که میزنی. کی دلش میخواهد بمیرد؟ بالاخره یک کارش میکنیم. خدا روزیرسان است.»
خانمگوسفنده گفت: «خدا روزیرسان است، اما یک آهنی، یک حرکتی هم لازم دارد.»
آقاگوسفنده گفت: «بیا برگردیم به آغل. از خر شیطان پیاده شو! سر راهمان شاید علفی دیدیم و خوردیم.»
خانمگوسفنده گفت: «من به آغل بیا نیستم. میگردم و جایی پیدا میکنم که رودخانه، کمعرضتر باشد تا بیدردسرتر بتوانم خودم را به آن طرف رودخانه برسانم.»
آقاگوسفنده که نمیتوانست خانمگوسفنده را رها کند و تکوتنها به آغل برگردد، فکری کرد و گفت: «حالا که حرف مرا قبول نداری، از بزچلاقه میپرسیم که برویم آغل یا خطر کنیم و برویم آن طرف رودخانه.»
خانمگوسفنده گفت: «خوشم باشد! حالا تو گوسفند سالم،کارت به جایی رسیده که بزچلاقه باید راه و چاه را نشانت بدهد؟ اگر تو دوست خوبی بودی، میرفتی و برای او هم از آن طرف رودخانه علف میآوردی. حالا که اینطور شده، قبول است. برویم و از بز بپرسیم.»
آقاگوسفنده و خانمگوسفنده برگشتند تا از بزچلاقه بپرسند که بهتر است چه کار کنند، اما بزچلاقه آن دور و برها نبود.
بزچلاقه از همان اول که بگومگوی خانمگوسفنده و آقاگوسفنده را شنیده بود و تنبلی آقاگوسفنده را دیده بود، خودش را به آب زده بود و رفته بود آن طرف رودخانه. با خیال راحت داشت میگشت و میچرید که چشم آقاگوسفنده و خانمگوسفنده به او افتاد.
خانمگوسفنده که کارد میزدی، خونش درنمیآمد، دیگر حرفی نزد و پرید توی آب و خودش را به علفهای آن طرف رودخانه رساند.
شب که شد، هر سه به آغل برگشتند. بزچلاقه و خانمگوسفنده سیر بودند و خوابیدند، اما صدای قار و قور شکم گرسنه آقاگوسفنده نمیگذاشت که او چرتی بزند!