:. کودک سرا - فروشگاه اینترنتی محصولات کودک 66761186 .: بارداری,
نی نی,
نوزاد,
كودك,
والدین,
كودكان,
سیسمونی نوزاد,
تربیت نوزاد,
اسباب بازی,
پوشک,
دی وی دی ,
سی دی,
بیبی انیشتین,
کودک متفکر,
سی دی آموزشی کودکان,
آموزش زبان کودکان,
فروشگاه اینترنتی ,
انیشتین كوچولو ,
خرید اینترنتی,
نسخه اورجینال,
آموزش زبان انگلیسی به کودکان,
موسیقی کودکان,
کوچولو ,
بچه ,
سیسمونی نوزاد,
دانلود رایگان ,
ارزانترین قیمت,
سرگرمی ,
بسته آموزشی,
خرید در منزل,
کودک شما میتواند بخواند,
قصه های ایرانی ,
کتاب داستان,
دانلود قصه,
مجموعه بريني بي بي,
مجيك اینگیليش ,
وبلاگ,
فروشگاه نی نی,
بازی کودکان,
تربیت کودکان,
روانشناسی کودک,
شعرکودک ,
آگهی,
خرید بی بی انیشتین ,
بی بی انیشتین فارسی
توجنگل سرسبز و زيبايي كه كنار يك ده كوچك بود، يك درخت كاج تنها زندگي مي كرد.كاج از بقيه دوست هايش دورتر بود. بعضي وقت ها گنجشك ها و بلبل ها روي شاخه هايش مينشستند و آواز ميخواندند. كاج از اينكه آن ها را مي ديد خوشحال ميشد. گنجشك ها از بچه ها و گرماي خانه هاشان براي كاج تعريف مي كردند.
كاج خيلي دلش ميخواست بچه ها را از نزديك ببيند و با آ نها دوست شود. تا اينكه يك روز پيرمردي با يك گاري كهنه و قديمي از كنارش رد شد. پيرمرد از گاري پياده شد. نگاهي به سرتاپاي كاج انداخت، تبرش را آورد و كاج را قطع كرد و آن را با خودش به خانه برد.
هوا سرد و برفي بود. بر گهاي كاج از برف سفيد پرشده بودند. پيرمرد برگ هاي درخت را تكان داد و كاج را باخودش به اتاق برد. بچه ها با خوشحالي دورتا دور كاج جمع شدند. با يك تكه چوب يك پايه درست كردند و كاج را روي آن گذاشتند.گرماي شومينه بدن كاج را گرم كرده بود. كاج از اينكه ميديد بچه ها با ديدنش خوشحالند، لبخند زد. حالا ديگر بچه ها را از نزديك ديده بود و گرماي خانه شان را حس كرده بود.
بچه ها گوي هاي رنگي و لوازم تزئيني زيادي با خودشان آوردند و به كاج وصل كردند. پيرمرد يك ستاره بزرگ طلايي را روي نوك بالاترين شاخه كاج گذاشت.فرداي آن روز جشن بزرگي برپا شد.
هديه هاي زيادي دورتادور كاج را پركرده بود. بچه ها با لباس هاي نو و زيبا آواز مي خواندند. همه جا از صداي خنده و شادي آن ها پر شده بود. كاج ديگر حوصله اش سر نمي رفت و كلي دوست پيدا كرده بود كه همه دوستش داشتند. بچه ها دور كاج جمع شدند. هديه ها يشان را برداشتند و همراه كاج عكس يادگاري انداختند.
چون آن روز، اولين روز سال نو بود.
كاج با صداي چوبي اش گفت: «خدايا شكرت. به آرزوم رسيدم. حالا ديگر يك عالمه دوستهاي خوب دارم. »
دختر كوچكي كه پهلوي كاج ايستاه بود صداي كاج را شنيد. با تعجب به كاج نگاه كرد. كاج چشمكي زد و خنديد.