:. کودک سرا - فروشگاه اینترنتی محصولات کودک 66761186 .: بارداری,
نی نی,
نوزاد,
كودك,
والدین,
كودكان,
سیسمونی نوزاد,
تربیت نوزاد,
اسباب بازی,
پوشک,
دی وی دی ,
سی دی,
بیبی انیشتین,
کودک متفکر,
سی دی آموزشی کودکان,
آموزش زبان کودکان,
فروشگاه اینترنتی ,
انیشتین كوچولو ,
خرید اینترنتی,
نسخه اورجینال,
آموزش زبان انگلیسی به کودکان,
موسیقی کودکان,
کوچولو ,
بچه ,
سیسمونی نوزاد,
دانلود رایگان ,
ارزانترین قیمت,
سرگرمی ,
بسته آموزشی,
خرید در منزل,
کودک شما میتواند بخواند,
قصه های ایرانی ,
کتاب داستان,
دانلود قصه,
مجموعه بريني بي بي,
مجيك اینگیليش ,
وبلاگ,
فروشگاه نی نی,
بازی کودکان,
تربیت کودکان,
روانشناسی کودک,
شعرکودک ,
آگهی,
خرید بی بی انیشتین ,
بی بی انیشتین فارسی
یکی بود یکی نبود. در یک صبح آفتابی، کرمولک کوچولو که دلش خیلیبرای خالهاش که آن طرف باغچه زندگی میکرد تنگ شده بود، از مادرشاجازه گرفت و یک بقچه خوراکی برداشت تا به دیدن خاله اش برود اما اوخیلی خوب نمیدانست که خانه خاله اش کجاست؟
او فقط میدانست که باید از کنار درخت چنار وسط باغچه عبور کند. رفتو رفت و رفت، تا رسید به خانم مورچه. دید که خانم مورچه در کنار سوراخکوچکی نشسته و گریه می کند. خانم مورچه وقتی کرمولک را دید، به اوگفت: «دختر کوچولوی من داشت بازی میکرد ولی این سوراخ را ندید،حالا افتاده توش و من نمیتوانم به او کمک کنم، مي شود به دخترم کمککنی؟ » و شروع کرد به گریه کردن.
کرمولک بقچه اش را در گوشه ای گذاشت و آرام آرام به سوراخ نزدیکشد و دمش را داخل سوراخ کرد و از آن آویزان شد. مورچه کوچولو دمکرمولک را گرفت و از سوراخ بیرون آمد. خانم مورچه خیلی خوشحال شدو از کرمولک تشکر کرد و از او خواست تا اگر کاری دارد حتما به او بگویدتا کمکش کند. کرمولک که خانه خاله اش را کامل بلد نبود، از او پرسید،چون فکر میکرد شاید اورا بشناسد. خانم مورچه کمی فکر کرد تا این کهیادش آمد خاله کرمولک را می شناسد و به او نشان داد تا از کجا برود.
کرمولک از آنها خداحافظی کرد و رفت.
کرمولک رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پروانه کوچولو که خیلی خستهنشسته بود زیر سایه یک گل. وقتی کرمولک به او نزدیک شد دید که یکیاز بال هایش کمی زخم شده و نمی تواند پرواز کند. از او پرسید «پروانهخانم، چه اتفاقی برای تو افتاده؟ »
پروانه زیبا به او گفت: «وقتی داشتم روی گلها بال میزدم یک دفعه بالمخورد به یکی از تیغهای گلی که در کنارم بود، حالا نمی توانم پرواز کنم وخیلی هم گرسنه هستم. نمیدانم چه کار کنم. » کرمولک کوچولو بقچهاشرا باز کرد و یک دستمال کوچک برداشت و بال پروانه را بست و بعد همخوراکیهایش را با پروانه قسمت کرد. او خوشحال از این که به پروانه
کمک کرده، خواست حرکت کند و برود که پروانه از او پرسید: «کجامی خواهی بروی، بگو شاید من بتوانم کمکت کنم. »کرمولک به پروانه گفت: «میخواهم به خانه خالهام بروم اما کامل بلدنیستم که کجاست؟ خانم مورچه گفت که بعد از درخت چناره... ولیبقیه اش را بلد نیستم. »
پروانه لبخندی زد وگفت: «درست است، پشت همین درخت خانه خالهتوست، من او را میشناسم. »
کرمولک خوشحال شد و به سمت پشت درخت حرکت کرد. رفت و رفتو رفت، تا رسید به یک خانه کوچک قارچی که کنار درخت بود. خستهکنارش نشست و غمگین بود، چون خانه خاله را ندید و فکر کرد شایدگمشده است و شروع کرد به بلند بلند حرف زدن و غصه خوردن: «خالهجونم، این همه راه اومدم تا ببینمت اما نتونستم خونه تو پیدا کنم، حالاچیکار کنم؟ »
در همین حال بود که یک دفعه در خانه قارچی باز شد و خاله کرمولکبیرون آمد و او را صدا کرد. کرمولک کوچولو خیلی خوشحال شدو خاله اش او را به آغوش گرفت و به اوگفت: «عزیز دلم داشتی غصهمی خوردی؟ صدات رو که شنیدم شناختمت عزیزم. خیلی دلم برات تنگشده بود. خوشحالم کردی که اومدی به دیدنم. بیا بریم به خانه تا هماستراحت کنی هم غذا بخوری. »
آنها با هم خوشحال و خندان به داخل خانه رفتند و کرمولک برای خالهاشتعریف کرد که در راه به خانم مورچه و دخترش و به پروانه کوچولو کمککرده و توانسته خانه خاله را پیدا کند. خاله به او آفرین گفت و روی ماهشرا بوسید. کرمولک خیلی خوشحال بود که توانسته بود هم خاله اش را ببیندو هم به دیگران کمک کند.