:. کودک سرا - فروشگاه اینترنتی محصولات کودک 66761186 .: بارداری,
نی نی,
نوزاد,
كودك,
والدین,
كودكان,
سیسمونی نوزاد,
تربیت نوزاد,
اسباب بازی,
پوشک,
دی وی دی ,
سی دی,
بیبی انیشتین,
کودک متفکر,
سی دی آموزشی کودکان,
آموزش زبان کودکان,
فروشگاه اینترنتی ,
انیشتین كوچولو ,
خرید اینترنتی,
نسخه اورجینال,
آموزش زبان انگلیسی به کودکان,
موسیقی کودکان,
کوچولو ,
بچه ,
سیسمونی نوزاد,
دانلود رایگان ,
ارزانترین قیمت,
سرگرمی ,
بسته آموزشی,
خرید در منزل,
کودک شما میتواند بخواند,
قصه های ایرانی ,
کتاب داستان,
دانلود قصه,
مجموعه بريني بي بي,
مجيك اینگیليش ,
وبلاگ,
فروشگاه نی نی,
بازی کودکان,
تربیت کودکان,
روانشناسی کودک,
شعرکودک ,
آگهی,
خرید بی بی انیشتین ,
بی بی انیشتین فارسی
یکي بود یکی نبود، کرمولک کوچولوی قصه ما باپدرو مادرش در باغچه کوچولوی حیاط خانه ایزندگی می کرد. کرمولک دوستان زیادیداشت که هرروز باهم در این باغچه زیبا بازیمیکردند. کرمولک قصه ما خیلی بچه خوبیبود اما خودش همیشه فکر میکرد که نمیتواندکارهای بزرگ را درست انجام دهد. او همیشهنگران بود که اگر اتفاق بدی بيفتد او تواناییهیچ کاری را ندارد.
او همیشه دوست داشت خیلی شجاع باشد وهمیشه در رویاهایش خودش را خیلی قوی می دید ولی در واقعیت اینطور نبود!کرم کوچولوی قصه ما هر وقت تنها می شد باخودش فکر میکرد که ای کاش بتواند شجاعباشد ولی نمی توانست این شجاعت را نشانبدهد. گاهی که با دوستانش دور هم جمعمی شدند و از کارهایی که می توانستند انجامدهند تعریف می کردند، کرمولک چون باخودش فکر میکرد نمی تواند کاری را درستانجام دهد ساکت میماند ودوستانش همیشهفکر میکردند که او یا خجالتی است یا ترسو واین باعث میشد کرمولک غصه بخورد.
یک شب کرمولک قصه ما با غصه این کهاو هرگز نمی تواند کار بزرگی را درستانجام دهد به خواب رفت ولی از شدتناراحتی از خواب پرید ودید که مادرشدر کنار اونشسته وبه آرامی او را نوازشمیکند. مادرش علت پریشانی اش راپرسید و کرمولک هم به او توضیح داد کهخیلی دوست دارد بتواند کارهای بزرگی راخودش به تنهایی انجام دهد ولی نمیتواندواین باعث شده تا دوستانش کمی به اوبخندند...
مادر کرمولک به او گفت: «عزیزم، اتفاقا توتوانایی هایی داری که شاید دیگران نداشتهباشند و با استفاده از این تواناییها میتوانیکارهایی انجام بدهی که خیلی بزرگومفید باشند، مثلا این خیلی خوب استکه تو در مورد مشکلی که احساس می کنیوجود دارد فکر می کنی ودوست داری آنرا حل کنی. »
کرمولک کمی در تخت خوابش این طرفو آن طرف کرد و فکر کرد تا این که فکری به خاطرش رسید. او به یاد آورد که پدرشهمیشه می گوید با تمرین کردن کارهایسخت راحت می شود! پس لبخندی زد وبا آرامش به خواب رفت. از فردای آن روزکرمولک در وقت تنهایی به جای این کهبه این فکر کند که هرگز کاری را درستانجام نمی دهد، تمرین میکرد تا بتواند ازتوانایی هایش استفاده کند. ورزش میکرد،به مادرش کمک می کرد، کارهایش را بادقت و به تنهایی انجام میداد.
کم کم دیگر آن احساس بد را نداشت ومی توانست باور کند که میتواند، تا این کهدر یک روز بارانی یک چاله کوچک آب درباغچه جمع شده بود. بعد از باران بچه ها بهدیدن رنگین کمان آمدند و خواستند کمیبازی کنند که یک دفعه موش کوچولو یکیاز دوستان کرمولک که همیشه تندتر ازهمه حرکت می کرد، افتاد داخل چاله. كرمهمه اش تکان میخورد چون نمی توانست ازآن بیرون بیاید. همه جا گلی و لیز بود و همهبچه ها ترسیده بودند. در همین حال بود که کرمولک فکری به ذهنش رسید و سریعرفت یک شاخه کوچک ونازک چوب پیداکرد وبا شجاعت به چاله نزدیک شد و ازدوستش خواست تا شاخه را بگیرد وآرامآرام بیرون بیاید. بعد از این که کرمولکدوستش را از چاله بیرون آورد تمامدوستانش برایش هورا کشیدند و همه به اومیگفتند: «کرمولک قهرمان! »کرمولک خیلی خوشحال بود که توانستهبود کار بزرگی را به درستی انجام دهد وبه یاد تصمیم مهمی که آن شب گرفته بودافتاد که باید تمرین کند تا از تواناییهایشدرست استفاده کند. پس زودی به خانهرفت و ماجرا را به مادرش گفت، مادرکرمولک او را بوسید و به او آفرین گفت،چون کرمولک فکر خیلی خوبی کرده بودوتوانسته بود مشکلش را حل کند. پساو حالا هم توانایی خوب فکر کردن راداشت و هم کمک کردن به دوستانش.کرمولک کوچولو آن شب خواب خوشیکرد.