:. کودک سرا - فروشگاه اینترنتی محصولات کودک 66761186 .: بارداری,
نی نی,
نوزاد,
كودك,
والدین,
كودكان,
سیسمونی نوزاد,
تربیت نوزاد,
اسباب بازی,
پوشک,
دی وی دی ,
سی دی,
بیبی انیشتین,
کودک متفکر,
سی دی آموزشی کودکان,
آموزش زبان کودکان,
فروشگاه اینترنتی ,
انیشتین كوچولو ,
خرید اینترنتی,
نسخه اورجینال,
آموزش زبان انگلیسی به کودکان,
موسیقی کودکان,
کوچولو ,
بچه ,
سیسمونی نوزاد,
دانلود رایگان ,
ارزانترین قیمت,
سرگرمی ,
بسته آموزشی,
خرید در منزل,
کودک شما میتواند بخواند,
قصه های ایرانی ,
کتاب داستان,
دانلود قصه,
مجموعه بريني بي بي,
مجيك اینگیليش ,
وبلاگ,
فروشگاه نی نی,
بازی کودکان,
تربیت کودکان,
روانشناسی کودک,
شعرکودک ,
آگهی,
خرید بی بی انیشتین ,
بی بی انیشتین فارسی
یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را بازکرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاطنشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درختمیکوبید.
یاسمن به دارکوب گفت: «پس تویی که هر روز من را از خواببیدار میکنی؟ »
دارکوب گفت: «آره. من باید نوکم را تند و تند به تنه درختبکوبم. وقتی گرسنه هستم با منقارم تنه درخت را سوراخ میکنم،بعد با زبان بلندم که نوک چسبانکی دارد، کرمها را از توی سوراخدرخت بیرون میکشم و میخورم. »
یاسمن و دارکوب با هم دوست شدند. هوا کمکم تاریک شد.
یاسمن به دارکوب شب به خیر گفت و رفت خوابید.
دارکوب هم روی شاخه درخت خوابید.
دارکوب آن شب یک خواب عجیب دید. صبح که شد و همه بیدارشدند، رفت پشت پنجره و به یاسمن گفت: «من دیشب یکخواب دیدم. » یاسمن گفت: «چه خوابی دیدی؟ »
دارکوب گفت: «من توی خوابم دیدم بچه کر مها داشتند گریهمیکردند و میگفتندتورو خدا ما را نخور. ما تازه به دنیا آمده ایم.دوست داریم زنده بمانیم تا همه جای جنگل را ببینیم. »
یاسمن گفت: «خب کر مها را نخور. دارکوب گفت: « اگر من کرم نخورم، گرسنه میمانم. »
یاسمن گفت: «پس باید دنبال غذای دیگری برای تو بگردیم. »
آ نها توی جنگل با هم قدم زدند تا برای دارکوب غذا پیداکنند. توی راه سنجاب را دیدند که با دندا نهای تیزش فندقمیشکست. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی فندقبخوری. » دارکوب گفت: «من که دندان ندارم. »
آنها کمی جلوتر رفتند و به رودخانه رسیدند، چند لک لک تویآب شنا میکردند و ماهی میخوردند. یاسمن به دارکوب گفت:«تو میتوانی ماهی بخوری؟ »
دارکوب گفت: «منقار من خیلی کوچک است، نمیتوانم ماهیبخورم. » هوا کمکم تاریک شد. یاسمن و دارکوب به خانهبرگشتند. دارکوب رفت روی درخت نشست و یاسمن رفت تویآشپزخانه.مادر یاسمن ماکارونی خوشمزه ای پخته بود. یاسمن بشقابغذایش را با خودش آورد توی اتاقش. دارکوب را صدا زد وگفت: «زود باش بیا پشت پنجره میخواهم برایت کمی غذابریزم. » او کمی ماکارونی ریخت پشت پنجره تا دارکوب هم غذابخورد. آ نها با هم ماکارونی را خوردند و خندیدند.