:. کودک سرا - فروشگاه اینترنتی محصولات کودک 66761186 .: بارداری,
نی نی,
نوزاد,
كودك,
والدین,
كودكان,
سیسمونی نوزاد,
تربیت نوزاد,
اسباب بازی,
پوشک,
دی وی دی ,
سی دی,
بیبی انیشتین,
کودک متفکر,
سی دی آموزشی کودکان,
آموزش زبان کودکان,
فروشگاه اینترنتی ,
انیشتین كوچولو ,
خرید اینترنتی,
نسخه اورجینال,
آموزش زبان انگلیسی به کودکان,
موسیقی کودکان,
کوچولو ,
بچه ,
سیسمونی نوزاد,
دانلود رایگان ,
ارزانترین قیمت,
سرگرمی ,
بسته آموزشی,
خرید در منزل,
کودک شما میتواند بخواند,
قصه های ایرانی ,
کتاب داستان,
دانلود قصه,
مجموعه بريني بي بي,
مجيك اینگیليش ,
وبلاگ,
فروشگاه نی نی,
بازی کودکان,
تربیت کودکان,
روانشناسی کودک,
شعرکودک ,
آگهی,
خرید بی بی انیشتین ,
بی بی انیشتین فارسی
یک روز، آقاگوسفنده و خانمگوسفنده و بزچلاقه داشتند توی صحرا میچریدند که از دور، صدایی شنیدند. صدای چی بود؟ صدای ساز و دهل! داشتند عروس میبردند. 10، 20 نفری دور عروسخانمی که روی اسب نشسته بود، میزدند و میرقصیدند. لباس عروس، سفید و قشنگ بود. لباس بقیه هم قشنگ بود، اما رنگارنگ بود.
آقاگوسفنده که از دیدن عروسی، قند توی دلش آب شده بود و خیلی خوشش آمده بود، از جا پرید و گفت: «عروسی! برویم جلوتر تا هم خوب تماشا کنیم و هم با آنها بزنیم و برقصیم.»
خانمگوسفنده از جاش تکان نخورد. خانمگوسفنده به جای اینکه بخندد و شادی کند، یکمرتبه زانوی غم به بغل گرفت و اشک توی چشمهایش حلقه زد. چشمش را به عروس دوخته بود و اشک میریخت.
آقاگوسفنده که دید خانمش گریه میکند، کمی ناز و نوازشش کرد و گفت: «عزیزم! میبینی؟ دارند عروس میبرند. تا نرفتهاند، برویم و با آنها شادی کنیم. چرا بُغ کردهای؟»
خانمگوسفنده بیشتر به زمین چسبید و گفت: «از عروسی خوشم نمیآید. از صدای ساز و دهل هم متنفرم. دست از سرم بردار!»
آقاگوسفنده گفت: «چرا عزیزم؟! همه از عروسی و صدای ساز و دهل خوششان میآید. نکند که تو از ...»
خانمگوسفنده پرید وسط حرفش و گفت: «نه اینکه تو برایم سور و سات عروسی به آن مفصلی راه انداختی! مگر من چه چیزم از این عروسخانمی که روی اسب نشسته، کم بود که بیسروصدا مرا برداشتی و آوردی تو آغُلت؟»
بزچلاقه که صدای ساز و دهل، دلش را برده بود، کمکم شروع کرده بود به قر دادن سر و شکمش.
آقاگوسفنده گفت: «عزیزم! گذشتهها گذشته. آن وقتها من آه نداشتم که با ناله سودا کنم. حالا بلند شو با هم برویم کمی برقصیم و شادی کنیم. بعد در اینباره با هم حرف میزنیم.»
خانمگوسفنده که دیگر داشت مثل ابر بهار اشک میریخت، آهی کشید و گفت: «حتی یک زنگوله نخریدی بیندازی گردن من که دیلينگ دیلينگ صدا کند.»
آقاگوسفنده گفت: «حالا که دیگر شکر خدا دستم به دهانم میرسد، زنگوله هم برایت میخرم. اصلا یک حلقه گل از گلهای صحرا برایت درست میکنم و یک زنگوله به آن میزنم و میاندازم گردنت. خوب است؟ حالا اشکهایت را پاک کن و عجله کن که دارند دور میشوند.»
خانمگوسفنده گفت: «اصلا! تو با من چه کار داری؟ خوشت میآید که داغ دلم را تازه کنی؟ خودت برو و هر جوری که دلت میخواهد شادی کن.»
آقاگوسفنده، خانمگوسفنده را دوست داشت و دلش نمیآمد او را با آن حال زار و نزار بگذارد و برود دنبال رقص و شادی.
بزچلاقه که تا آن لحظه منتظر بود بگومگوی خانمگوسفنده و آقاگوسفنده تمام شود و با هم بروند، دیگر نتوانست تحمل کند. همانطور که با صدای ساز و دهل میرقصید، لنگلنگان راه افتاد و رفت به طرف مراسم عروسیبران.
به آنها که رسید، همراه همراهان عروس زد و رقصید و شادی کرد. حسابی سر حال آمد. یک دفعه هم متوجه شد عروسبران تمام شده و او همچنان جستوخیز میکند. هنوز صدای ساز و دهل، از دور شنیده میشد. بزچلاقه، توی دلش، آهنگ ساز و دهل را تکرار کرد و با صدای آهنگ ساز و دهل در دلش، رقصانكنان و شادیکنان به طرف خانمگوسفنده و آقاگوسفنده برگشت.
آقاگوسفنده و خانمگوسفنده، پشتشان را به هم کرده بودند و هر دو غصهدار، روی زمین ولو شده بودند.
بزچلاقه که دید هیچکدام حال و روز به درد بخوری ندارند، شاد و شنگول رفت به طرف آغل.