:. کودک سرا - فروشگاه اینترنتی محصولات کودک 66761186 .: بارداری,
نی نی,
نوزاد,
كودك,
والدین,
كودكان,
سیسمونی نوزاد,
تربیت نوزاد,
اسباب بازی,
پوشک,
دی وی دی ,
سی دی,
بیبی انیشتین,
کودک متفکر,
سی دی آموزشی کودکان,
آموزش زبان کودکان,
فروشگاه اینترنتی ,
انیشتین كوچولو ,
خرید اینترنتی,
نسخه اورجینال,
آموزش زبان انگلیسی به کودکان,
موسیقی کودکان,
کوچولو ,
بچه ,
سیسمونی نوزاد,
دانلود رایگان ,
ارزانترین قیمت,
سرگرمی ,
بسته آموزشی,
خرید در منزل,
کودک شما میتواند بخواند,
قصه های ایرانی ,
کتاب داستان,
دانلود قصه,
مجموعه بريني بي بي,
مجيك اینگیليش ,
وبلاگ,
فروشگاه نی نی,
بازی کودکان,
تربیت کودکان,
روانشناسی کودک,
شعرکودک ,
آگهی,
خرید بی بی انیشتین ,
بی بی انیشتین فارسی
عصر که شد، آقاگوسفنده و خانمگوسفنده و بزچلاقه، سیر و سرحال به آغل برگشتند. هوا گرم بود و هوای توی آغل گرمتر. آقاگوسفنده رو كرد به خانمگوسفنده و بزچلاقه و گفت: «هوا که گرم میشود، بعضیها میروند روی پشتبام میخوابند. چهطور است ما هم به جای اینکه توی آغل بخوابیم، برویم بالاي پشتبام؟»
خانمگوسفنده گفت: «ای گل گفتی! چه کِیفی دارد که آدم روی پشتبام بخوابد و تا صبح چشمک زدن ستارهها را تماشا کند.»
آقاگوسفنده گفت: «این همه گوسفند توی دنیا هست. اصلا نمیدانم چرا هیچکدام به فکرشان نمیرسد که در چنین هوای گرمي روی پشتبام بخوابند و شب تا صبح توی آغل گرم از چهارستون بدنشان عرق نریزد!»
خانمگوسفنده گفت: «چرا نمیدانی؟ دلیلش این است که توی همه گوسفندهای دنیا فقط یک گوسفند باهوش وجود دارد که آن هم شوهر عزیز من، آقاگوسفنده است!»
آقاگوسفنده که از تعریفهای خانمگوسفنده سرحال آمده بود، بادی به غبغب انداخت و گفت: «پس، بلند شو، عیال! تا هوا کاملا تاریک نشده، برویم بالاي پشتبام که لااقل چشمهامان ببینند پایمان را کجا میگذاریم.»
خانمگوسفنده گفت: «ای به روی چشم!»
آقاگوسفنده بدون اینکه به فکر خانمگوسفنده باشد، جستی زد و پرچین به پرچین پرید تا به پشتبام رسید. خانمگوسفنده حتما انتظار داشت آقاگوسفنده تعارفی بزند و او را پیش از خودش به بالا بفرستد و از پشت هم مواظبش باشد که خدای ناکرده، لیز نخورد و نیفتد، اما اینطور نشد. وقتی آقاگوسفنده رفت روی پشتبام، خانم گوسفنده به روی خودش نیاورد و دنبالش خودش را به پشتبام رساند. ماند بزچلاقه! بزچلاقه با اینکه برایش سخت بود، لنگلنگان هر طور بود خودش را به آنها رساند.
شب شد. ستارهها در آمدند؛ اما آن سه دوست پیش از آنکه بتوانند از دیدن ستارهها لذت ببرند، خوابشان برد. نسیم خنکی میوزید و پشم و موی آقاگوسفنده و خانمگوسفنده و بزچلاقه را نوازش میداد. آقاگوسفنده داشت خواب میدید که با خانمگوسفنده توی یک مزرعه پُر دار و درخت، گرگم به هوا بازی میکنند که ناگهان صدای زوزه گرگی، بزچلاقه را از خواب پراند. بزچلاقه، آقاگوسفنده و خانمگوسفنده را تکان داد که از خواب بیدار شوند. خودش هم بدون معطلی راه افتاد که برود و توی آغل بخوابد. خانمگوسفنده تا بیدار شد، صدای زوزه گرگ را شنید. آقاگوسفنده را بیدار کرد و گفت: «میشنوی، مرد؟! صدای گرگ است. بلند شو برویم توی آغل.»
آقاگوسفنده گفت: «بگیر بخواب، زن! صدا از دوردورها میآید. این هوای خوب را ول کنیم و بچپیم توی آغل؟ عقل که تقسیم میکردند، تو کجا بودی؟»
خانمگوسفنده گفت: «الان نسیم، بوی ما را به دماغ گرگ میرساند. تا چشم به هم بزنیم، چهار تا گرگ روی پشتبام جستهاند و تکه بزرگمان، گوشمان خواهد شد.بلند شو، تنبلی نکن!»
آقاگوسفنده گفت: «من که نمیآیم. تو اگر میخواهی توي این تاریکی، دست و پایت بشکند، بپر روی پرچینها و برو توی آغل بخواب.»
در آن تاریکی، پایین آمدن از پرچینها، آن هم برای بز لنگ، خیلی سخت بود، اما بزچلاقه با احتیاط زیاد، پرچین به پرچین خودش را به پایین کشید و رفت توی آغل و در را پشت سرش بست و خوابید.
آقاگوسفنده و خانمگوسفنده تا صبح، خواب به چشمهاشان نرفت. از ترس جان، تا صبح بیدار ماندند و لرزیدند و از ترس شکسته شدن دست و پا به پایین نپریدند. هوا که روشن شد، خسته و خوابآلوده به آغل برگشتند تا شاید در هوای گرمتر روز چرتی بزنند.